یه مقدار دیر شده ولی ماهی رو هر موقع از آب بگیری تازه است
یه خورده دیر شروع کردم وبلاگ درست کنم ولی الانم خوبه نمیدونم دقیقا از کجا شروع کنم از روزی که فهمیدم باردار شدم خیلی ترسیده بودم اصلا امادگیشو نداشتم اصلا فکر نمی کردم به این زودی درست بعد از اولین سالگرد ازدواجمون وقتی تازه اسباب کشی کرده بودیم یکماه بعد متوجه شدم اصلا آماده نبودم خیلی گریه زاری کردم کلی به این در و اون در زدم نشد اینگار اصلا قسمت نبود این وروجک دوست داشت بیاد بیاد به این دنیایی فانی پر از مشکلات من خودم خیلی مشکلات داشتم خیلی درگیر بودم هنوز خودم کلی مشکل داشتم برای همین اصلا دوست نداشتم ولی دیگه شد الانم خیلی جوجو رو دوستم دارم تا ماههای اول که هنوز خیلی شکمم بالا نیامده بود هنوز هیچی درک نمی کردم بعد که شکمم بزرگ شد خیلی می ترسیدم که خدا من چطوری می تونم یه نفر دیگه رو مراقبت کنم هنوز خودم واقعا احتیاج به مراقبت داشتم برام خیلی سخت بود ولی هی ماه می گذشت همش نزدیک می شد به روزی که باید زایمان می کردم در طول بارداری سر کار می رفتم و مشغول بودم برای همین خیلی خودم و درگیر بارداری نمی کردم یعنی کلا ادم خوش ویاری بودم اصلا مشکلی نداشتم تا روزی که رفتم مرخصی بگیرم برای استراحت و زایمان و از این جور کارا ولی همون روز که رفتم برای گرفتن مرخصی عصرش زایمان کردم ساعت 8 صبح تا 5 بعد از ظهر همش بیقرار بودم کمی دل درد و کمردرد داشتم رفتم پیش دکترم گفت الان که وقت زایمان نیست باید 17 روز دیگه باشه شاید مشکل دیگه ای داری البته دکتر اشتباه کرد که ساعت 8.20 شب خدا یه پسر کاکل زری بهم داد زایمان نسبتا راحتی داشتم یه شب بیمارستان بودم وقتی نی نی رو آوردن خیلی غمناک و افسرده بودم بغض گلومو گرفته بود نمی دونستم چطوری باید این نی نی رو بزرگ کنم تا مدتها افسرده بودم ولی یواش یواش خوب شدم الان که فکر می کنم خدا خیلی کمکم کرد من که اینقدر احساس ضعف می کردم الانم پسر گلم و به 4.5 رسوندم خدا رو شکر می کنم و ازش تشکر می کنم که به من کمک کرد تا بتونم یه پسر ناز باهوش سالم بدنیا بیارم و همیشه میخوام خدا کمک کنه